
حکایت _ عبرت آموز....
مردی بود قرآن می خواند و معنی قرآن را نمی فهمید. دختر کوچکش از او پرسید چه فایده ای دارد قرآن می خوانی بدون اینکه معنی آن را بفهمی؟
پدر گفت سبدی بگیر و از آب دریا پر کن و برایم بیاور.
دختر گفت: غیر ممکن است که آب در سبد باقی بماند.
پدر گفت: امتحان کن دخترم
دختر سبدی که در آن زغال می گذاشتند گرفت و رفت به طرف دریا و امتحان کرد سبد را زیر آب زد و به سرعت به طرف پدرش دوید ولی همه آبها از سبد ریخت و هیچ آبی در سبد باقی نماند. پس به پدرش گفت که هیچ فایده ای ندارد.
پدرش گفت: دوباره امتحان کن دخترم.
دختر دوباره امتحان کرد ولی موفق نشد که آب را برای پدر بیاورد. برای بار سوم و چهارم هم امتحان کرد تا اینکه خسته شد و به پدرش گفت غیر ممکن است….
پس پدر به او گفت سبد قبلا چطور بود؟
اینجا بود که دخترک متوجه شد و به پدرش گفت بله پدر قبلا سبد از باقیمانده های زغال کثیف و سیاه بود ولی الان سبد پاک و تمیز شده است.
پدر گفت: این حداقل کاری است که قرآن برای قلبت انجام می دهد.
پس دنیا و کارهای آن قلبت را از کثافتها پر می کند، خواندن قرآن همچون دریا سینه ات را پاک می کند، حتی اگر معنی آنرا ندانی…..
نسخه قابل چاپ | ورود نوشته شده توسط فاطمه الزهرا ایلام در 1395/03/29 ساعت 10:40:00 ق.ظ . دنبال کردن نظرات این نوشته از طریق RSS 2.0. |
1395/03/29 @ 10:46:06 ق.ظ
داستان جالبی بود