خاکریز

مسئول کاروانمان رفت و با ستاد صحبت کرد و ازشون خواست که ما یکی دو روز دیگه بمونیم . اما بهش گفتند چون کاروان های دیگه ای تو راهند و تا فردا می رسند این جا ، شما باید فردا از این جا برید . البته گفتند که باز هم این موضوع رو بررسی می کنند و خبرش رو می دهند .

با رفیقام یه گوشه ای نشستیم دور هم و شروع کردیم عاشورا خوندن . بغض همه مون ترکید . اونجا یاد حرفم افتادم و به قول معروف گوشی اومد دستم عاشورا که تموم شد شروع کردم خوندن …. کجائید ای شهیدان خدایی … شونه های صادق بد جوری تکون می خورد … همه رفتند و تنها مانده ام من … صدای هق هق گریه  ی مسعود بلند شد … خدایا نوبتم کی خواهد آمد … محمد صورتش را روی خاکها گذاشته بود و های های گریه می کرد . گفتم شهدا ، نکنه که هممون را از همین جا برگردونید !

اگه من کارم خرابه بقیه چی ؟ تو همین حال و هوا بودیم که دیدیم یکی از دور داره داد می کشه میاد . نزدیکتر که اومد شناختمش . از بچه های کاروان خودمون بود . با همون نفس بریده بریده که حاصل دویدن هاش بود گفت با ….. …. درخواس … تمون …. موافق … موافقت کردند … قراره …قراره دو روز …دیگه بمونیم .

خبر رو که شنیدیم همه به هم نگاه کردیم . با اون قیافه ها و چشم های قرمز نمی دونستیم بخندیم یا گریه کنیم . شهدا خیلی زود جوابمون رو دادند ؟ همان جا توی دلم گفتم شهدا دمتون گرم ! خیلی با معرفتین !

نویسنده آقای غلامی مشهد

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
نظر دهید

آدرس پست الکترونیک شما در این سایت آشکار نخواهد شد.

URL شما نمایش داده خواهد شد.
بدعالی

درخواست بد!

پارامتر های درخواست شما نامعتبر است.

اگر این خطایی که شما دریافت کردید به وسیله کلیک کردن روی یک لینک در کنار این سایت به وجود آمده، لطفا آن را به عنوان یک لینک بد به مدیر گزارش نمایید.

برگشت به صفحه اول

Enable debugging to get additional information about this error.